شماره ٤٠٨: ز روي ناز و حيا منعم از نياز کني

ز روي ناز و حيا منعم از نياز کني
نيازمند توام، گر هزار ناز کني
گهي که جانب احباب چشم باز کني
بهر نياز که بيني هزار ناز کني
هميشه باز کني چشم لطف سوي کسان
چو گويمت که: مکن، از ستيزه باز کني
ز پيش ديده ما گر نهان شدي چه عجب؟
فرشته خويي و از مردم احتراز کني
زمان وصل تو عمر منست، وه! چه شود
اگر نشيني و عمر مرا دراز کني؟
هزار سجده کني، جان من، بآن نرسد
که بر جنازه مقتول خود نماز کني
دلا، زدي نفس گرم و آب شد جگرم
نعوذ بالله، اگر آه جان گداز کني
نياز خويش، هلالي، بخلق عرضه مده
خوش آنکه روي بدرگاه بي نياز کني!