شماره ٤٠٣: با تو از اول نبودي آشنايي کاشکي!

با تو از اول نبودي آشنايي کاشکي!
يا نبودي آخر اين داغ جدايي کاشکي!
دور از آن اين شوکت شاهي چه کار آيد مرا؟
دست دادي بر سر کويت گدايي کاشکي!
حاليا، زين بخت بي سامان برآشفتن چه سود؟
هم از اول کردمي بخت آزمايي کاشکي!
ميروم، گفتي، رقيبا، چند روزي از درش
وه! چه نيکو ميروي! هرگز نيايي کاشکي!
اي که دل بردي و جان را در بلا بگذاشتي
چون ز ما دل برده اي، جان هم ربايي کاشکي!
کار من از بي وفايي هاي خوبان مشکلست
خوبرويان را نبودي بي وفايي کاشکي!
روزگاري شد که در هجرت هلالي بينواست
بگذرد اين روزگار بي نوايي کاشکي!