شماره ٤٠٢: يار دور از صحبت اغيار بودي کاشکي!

يار دور از صحبت اغيار بودي کاشکي!
گه گهي با عاشق خود يار بودي کاشکي!
چون توان گفتن که: جورت کاش! بودي اندکي؟
اندکي بود اين قدر، بسيار بودي کاشکي!
ذره را في الجمله قدري هست پيش آفتاب
قدر من پيشت همان مقدار بودي کاشکي!
هر گل از روي تو يادم داد و آتش زد بدل
اين همه گلها که ديدم خار بودي کاشکي!
يار دوش آمد ببالين من و من بي خبر
بخت خواب آلود من بيدار بودي کاشکي!
دي بديواري فگندي سايه، من مردم ز رشک
قالب من خاک آن ديوار بودي کاشکي!
رفتي و درد هلالي همچنان ناگفته ماند
عاشقان را قوت گفتار بودي کاشکي!