شماره ٤٠٠: آخر، اي شوخ، دل از جور تو غمگين تا کي؟

آخر، اي شوخ، دل از جور تو غمگين تا کي؟
وين جفاهاي تو بر عاشق مسکين تا کي؟
گريه تلخ مرا کشت، بگو، بهر خدا
که: ترا باد گران خنده شيرين تا کي؟
بي سبب چشم ترا خشم بمردم تا چند؟
بي جهت گوشه ابروي ترا چين تا کي؟
رفتنت شيوه و دير آمدنت آيينست
آمد و رفت باين شيوه و آيين تا کي؟
تو سرناز برآورده بشوخي همه روز
ما ز دردت سر اندوه ببالين تا کي؟
گاه از دوست غمي، گاه ز دشمن المي
غم آن چند کشيم و الم اين تا کي؟
خشم و کين تو دل و جان هلالي را سوخت
آه! تا چند بود خشم تو و کين تا کي؟