شماره ٣٩٨: بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسي

بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسي
جان اگر نيست و گر هست تويي جان کسي
بر سر بنده ستمهاي تو از حد بگذشت
شرمسارم ز کرمهاي تو سلطان کسي
چاک شد جيب من، اي هجر، ز دست ستمت
نرسد دست تو، يارب، بگريبان کسي
حال شبهاي مرا بي خبري کي داند؟
که شبي روز نکردست بهجران کسي
گر جدا ماندم از آن ماه ملامت مکنيد
چه کنم؟ چرخ فلک نيست بفرمان کسي
هوسم هست که: دامان تو گيرم، ليکن
بي کسان را نرسد دست بدامان کسي
از فغانهاي هلالي خبري نيست ترا
وه! که هرگز نکني گوش بافغان کسي