شماره ٣٩١: ز دوري تا بکي، ما را چنين مهجور مي داري؟

ز دوري تا بکي، ما را چنين مهجور مي داري؟
وگر نزديک مي آيم تو خود را دور ميداري
طبيب من تويي، اما مرا بيمار مي خواهي
دواي من تويي، اما مرا رنجور ميداري
بنور خود شبي روشن نکردي مجلس ما را
چراغ آشنايي را چرا بي نور ميداري؟
مگر کيفيت رنج خمار، اي جان، نمي داني
که ما را بي شراب لعل خود مخمور ميداري؟
بدستور سگان زين آستانم چند ميراني؟
چه رسمست اين که عاشق را بدان دستور ميداري؟
ببزم وصل حاضر مي کني ارباب حشمت را
همين مسکين هلالي را ز خود مهجور ميداري