شماره ٣٨٠: ز من بيگانه شد، بيگاه با اغيار بايستي

ز من بيگانه شد، بيگاه با اغيار بايستي
چرا با ديگران يارست؟ با من يار بايستي
در آن کو رفتم و از ديدنش محروم برگشتم
بهشتي آن چنان را دولت ديدار بايستي
چه نازست اين؟ که هرگز در نياز ما نمي بيني
ز خواب ناز چشمت اندکي بيدار بايستي
بجرم آنکه در دور جمالت روي گل ديدم
بجاي هر مژه در چشم من صد خار بايستي
جفاهاي مرا گفتي: چه مقدار آرزو داري؟
بمقداري که خود گفتي، باين مقدار بايستي
بصد حسرت هلالي مرد و يار از درد او فارغ
طبيب دردمندان را غم بيمار بايستي