شماره ٣٧٧: چون گويمت که: در دل ويران من درآي

چون گويمت که: در دل ويران من درآي
بشکاف سينه من و در جان من درآي
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه اي
آخر شبي بگوشه هجران من درآي
رفتي ببزم عيش رقيبان هزار بار
يک بار هم بکلبه احزان من درآي
گفتم: در آبديده، چرا در نيامدي؟
اي نور هر دو ديده، بفرمان من درآي
در کنج غم بديده گريان نشسته ام
اي باغ نو شکفته خندان من، درآي
روزي اگر بلطف نيايي بسوي من
باري، شبي بخواب پريشان من درآي
حيران نشسته ام چون هلالي در انتظار
اي مه، بيا، بديده حيران من درآي