شماره ٣٧١: دوش پيمانه تهي آمدم از مي خانه

دوش پيمانه تهي آمدم از مي خانه
کاشکي! پر شود امروز مرا پيمانه
بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند
آيم و باز شوم خشت در مي خانه
خواستم کين دل سودا زده عاقل گردد
وه! که عاقل نشد و ساخت مرا ديوانه
آفتابي و رخت شمع جهان افروزست
همه ذرات جهان گرد سرت پروانه
مي تپد مرغ دلم بر سر آن دانه دل
چه کند؟ خرمن عمرست همين يک دانه
آشنايي ز جفاهاي تو محرومم ساخت
اي خوش آن روز که بوديم ز هم بيگانه!
قصه خويش به احباب چه گويم هر شب؟
اين شب آن نيست که کوته شود از افسانه
دوش در کلبه ويران هلالي بوديم
حال ديوانه خرابست درين ويرانه