شماره ٣٦٩: با تو هر ساعت مرا عرض نيازست اين همه

با تو هر ساعت مرا عرض نيازست اين همه
من نمي دانم ترا با من چه نازست اين همه؟
خنده ات جانست و لب جان بخش و خطت جانفزا
مايه جمعيت و عمر درازست اين همه
خواب از چشم و دلم از دست دوست از کار رفت
از فسون آن دو چشم سحر سازست اين همه
گلشن کوي ترا از جانب جنت دريست
ليک بر ما بسته و بر غير بازست اين همه
از سجود آستانت چهره ام پر گرد شد
گرد چون گويم؟ که نور آن نمازست اين همه
ذوق ناوکهاي دلدوزش مرا در دل نشست
کز نوازشهاي يار دلنوازست اين همه
شرح غمهاي هلالي گوش کردن مشکلست
مستمع را نکته هاي جان گدازست اين همه