شماره ٣٦٠: اي همچو پري از من ديوانه رميده

اي همچو پري از من ديوانه رميده
صد بار مرا ديده و گويي که نديده
درياب، که ماتم زده روز فراقت
هم چهره خراشيده و هم جامه دريده
اي واي! بر آن عاشق محروم! که هرگز
نه با تو سخن گفته و نه از تو شنيده
آن دل، که نه غم خوردي و نه آه کشيدي
در دست غمت، آه! چه گويم چه کشيده؟
اين اشک جگر گون، عجبي نيست که امروز
خار غم او در جگر ريش خليده
آزرده شد از چشم من امشب کف پايت
دردا! که کف پاي ترا چشم رسيده!
بر روي تو اين قطره خون چيست هلالي؟
گويا که دل از غصه بروي تو دويده