شماره ٣٥٩: بر بستر هلاکم، بيمار و زار مانده

بر بستر هلاکم، بيمار و زار مانده
کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده
رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاري
اي کاشکي! نماندي اين جان زار مانده
من کيستم؟ غريبي، از وصل بي نصيبي
هجران يار ديده، دور از ديار مانده
در دل ز گلعذاري، بودست خار خاري
آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
با آنکه در هوايش، خاکم بگرد رفته
او را هنوز از من بر دل غبار مانده
هر جا که من براهي خود را باو رساندم
او تيز در گذشته، من شرمسار مانده
وه! چون کنم؟ هلالي، کان ماه با رقيبان
فارغ نشسته و من در انتظار مانده