شماره ٣٥٧: جان من، گاهي سخن کن ز آن لب و کامي بده

جان من، گاهي سخن کن ز آن لب و کامي بده
ور سخن با عاشقان حيفست، دشنامي بده
چون دل از دست تو بي آرام شد، بهر خدا
بر دلم دستي نه و يک لحظه آرامي بده
ميکنم پيش تو عرض حال بي سامان دل
گر تواني قصه او را سرانجامي بده
ساقيا، از آتش دل شعله در جانم فتاد
تا زنم آبي بر آتش، لطف کن، جامي بده
تا ترا فارغ شود خاطر ز سختي هاي دهر
چند روزي دل بدست نازک اندامي بده
جان من در حسرت آن ساعد سيمين بسوخت
چند سوزي بيدلان را؟ وعده کامي بده
ناصحا، پند تو از طعن هلالي تا بکي؟
اي نکو نام دو عالم، ترک بدنامي بده