شماره ٣٥٦: آن سايه نيست، دايم دنبال او فتاده

آن سايه نيست، دايم دنبال او فتاده
چون من سياه بختي سر در پيش نهاده
هر دم ز جور خوبان در حيرتم که: ايزد
آنرا که داده حسني، مهري چرا نداده؟
با جمع عشقبازان تنها مرا چه نسبت؟
آن جمله کمتر از من، من از همه زياده
تا نام من برآيد در حلقه سگانت
طوق سگ تو بادا، در گردنم قلاده
گر ميل باده داري، اي ترک مست، با من
در دست هر چه دارم، بادا فداي باده
چشمان خود برويم از مرحمت گشادي
درهاي رحمت تست بر روي من گشاده
يا سر نهد بپايت، يا جان دهد هلالي
اينک ز سر گذشته، منت بجان نهاده