شماره ٣٥٣: چشم او مي خورده و خود را خراب انداخته

چشم او مي خورده و خود را خراب انداخته
تا نبيند سوي من، خود را بخواب انداخته
چيست داني پردهاي غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته جان مرا در پيچ و تاب انداخته
يارب، آن زلفست بر روي تو؟ يا خود باغبان
سنبل تر چيده و بر آفتاب انداخته
با وجود آنکه ما را تاب ديدار تو نيست
گه گهي آيي برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکويت هر دم آيم، بگذرم، عيبم مکن
شوق ديدار توام در اضطراب انداخته
بي تو در گلشن هلالي نيست خرم، بلکه او
دوزخي ديدست و خود را در عذاب انداخته