شماره ٣٤٤: سازم قدم ز ديده و آيم بسوي تو

سازم قدم ز ديده و آيم بسوي تو
تا هر قدم بديده کشم خاک کوي تو
روي تو خوب و خوي تو بد، آه! چون کنم؟
اي کاش! همچو روي تو مي بود خوي تو
منما جمال خويش بهر کج نظر، که نيست
چشم بدان مناسب روي نکوي تو
جان و دل آرزوي وصال تو کرده اند
من نيز کرده با دل و جان آرزوي تو
چون من هلاک روي توام، رخ ز من متاب
بگذار تا: هلاک شوم پيش روي تو
اي دل، ز ديده گريه شادي طمع مدار
کين آب رفته باز نيايد بجوي تو
ساقي، مران ز مجلس خويشم، که خو گرفت
دستم بجام باده و چشمم بروي تو
گفتي: کنم هلالي ديوانه را علاج
اي من غلام سلسله مشک بوي تو
از لطف گفته اي که: هلالي غلام ماست
اي من غلام لطف چنين گفتگوي تو