شماره ٣٤٢: بيا، تا نقد جان را برفشانم در هواي تو

بيا، تا نقد جان را برفشانم در هواي تو
بنه پا بر سرم، تا سر نهم بر خاک پاي تو
معاذالله! مرا در دادن جان نيست تقصيري
نه يک جان بلکه گر صد جان بود، سازم فداي تو
مرا تا مبتلا کردي، اسير صد بلا کردي
که، يارب، هيچکس هرگز نگردد مبتلاي تو!
تو، اي نازک دل، آخر با جفا آزرده مي گردي
مبادا آنکه باشد آه سردي در قفاي تو!
ازان لب جان مده کس را، وگر خواهي که جان بخشي
مرا، باري، که من جان داده ام عمري براي تو
مکن اظهار شکر از شيوه مهر و وفاي من
که اينها نيست هرگز در خور جور و جفاي تو
هلالي را بشمشير تغافل بي گنه کشتي
گناه خود نمي داند، تو داني و خداي تو