شماره ٣٣٨: من بيدل بعمر خود نديدم يک نگاه از تو

من بيدل بعمر خود نديدم يک نگاه از تو
نميدانم چه عمرست اين؟ دريغ و درد و آه از تو!
همان روزي که گشتي پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد يافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بي گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندين بي گناه از تو
تو شاه ملک حسني، من گداي درگه عشقم
مقام بندگي از من، سرير عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبي سالي و هر روزم بود ماهي
کسي داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خويش، تا با غير ديدم يار دمسازت
گهي از غير مينالم، گهي از خويش و گاه از تو
هلالي بي تو در شبهاي هجران کيست ميداني؟
سيه بختي، که روز روشن او شد سياه از تو