شماره ٣٣٧: چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟

چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پيداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعي و همه سوخته وصل تواند
گنج حسني و جهاني همه ويران از تو
باري، اي کافر بي رحم، چه در دل داري؟
که نياسود دل هيچ مسلمان از تو
جيب گل پيرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودي همه را سر بگريبان از تو
نيست اين غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونين جگرانست پريشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلي داشت پريشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا ميسر نشود کام دل آسان از تو
آن پري بزم بياراست، هلالي، برخيز
جام جم گير، که شد ملک سليمان از تو