شماره ٣٣٦: چند سوزي داغها بر دست؟ آه از دست تو

چند سوزي داغها بر دست؟ آه از دست تو
گاه از داغ تو ميناليم و گاه از دست تو
تا ترا بر دست ظاهر شد سياهي هاي داغ
روزگار دردمندان شد سياه از دست تو
تو نهاده داغها بر دست چون گلدسته اي
من بخود پيچيده چون شاخ گياه از دست تو
مردم از داغ و دگر چون خار و خاشاکم مسوز
تا نسوزد خرمن من همچو کاه از دست تو
اين چه بيدادست؟ کز هر جانب، اي سلطان حسن
داد ميخواهد چو من صد داد خواه از دست تو
هيچ داني چيست اين داغ سيه بر روي ماه؟
عارض خود را سيه کردست ماه از دست تو
پيش ازين از داغ نوميدي هلالي را مسوز
چند سوزد دردمند بي گناه از دست تو؟