شماره ٣٣٤: خواهم فگندن خويش را پيش قد رعناي او

خواهم فگندن خويش را پيش قد رعناي او
تا بر سر من پا نهد، يا سر نهم بر پاي او
سرو قدش نوخاسته، ماه رخش ناکاسته
خوش صورتي آراسته، حسن جهان آراي او
گر در رهش افتد کسي، کمتر نمايد از خسي
از احتياج ما بسي، بيشست استغناي او
تا دل بجان نايد مرا، از ديده گو: در دل درآ
مردم نشينست آن سرا، آنجا نخواهم جاي او
غم نيست، جان من، اگر، داغم نهادي بر جگر
اي کاش صد داغ دگر، ميبود بر بالاي او
گفتم: هلالي دم بدم، جان ميدهد، گفتا: چه غم؟
گفتم: بسويش نه قدم، گفتا: کرا پرواي او؟