شماره ٣٣٣: چند گيرد جام مي کام از لب ميگون او؟

چند گيرد جام مي کام از لب ميگون او؟
ساقيا، بگذار، تا بر خاک ريزم خون او
قصه ليلي و مجنون پاي تا سر خوانده ام
هم تو از ليلي فزوني، هم من از مجنون او
مهر آن مه را بجان خواهم، که بس لايق فتاد
عشق روز افزون من با حسن روز افزون او
داغها دارم بدل چون لاله و نتوان نهفت
کان همه داغ درون پيداست از بيرون او
درد ما چون حسن او هر روز اگر افزون شود
زود خواهد کشت ما را حسن روز افزون او
از فسونگر نيست چون بيخوابي ما را علاج
پيش ما افسانه بهتر باشد از افسون او
نامه قتلم نوشت و ساخت عنوانش بخون
تا هم از عنوان شوم آگاه بر مضمون او
سرو ميگويد هلالي قد موزون ترا
در عبارت کوته آمد طبع ناموزون او