شماره ٣٣٠: چنان بلند نشد سرو ناز پرور او

چنان بلند نشد سرو ناز پرور او
که سرو ناز تواند شدن برابر او
ز نوبهار رخش آفت خزان دورست
هنوز تازه دميدست سبزه تر او
بنازم آن مژه شوخ را، که در دم قتل
چنان نکرد که حاجت شود بخنجر او
رقيب کيست که او را سگ درش خوانم؟
اگر براند از آن کوي، من سگ در او
بنيم جرعه که در بزمش اتفاق افتد
فراغتست مرا از بهشت و کوثر او
چو گفتهاي هلالي بوصف تازه گليست
ز برگ لاله و نسرين کنيد دفتر او