شماره ٣٢٦: روز نوروزست و ما را مجلس افروزي چنين

روز نوروزست و ما را مجلس افروزي چنين
سالها شد کز خدا مي خواستم روزي چنين
از جفاگاري نهادي گوش بر قول رقيب
تا چها آموختي باز از بد آموزي چنين؟
هر شبي در کنج غم گريان و سوزانم چو شمع
غرق آب و آتشم، با گريه و سوزي چنين
پيش تير غمزه اش بردم دل صد چاک را
چون نگه دارم دل از پيکان دلدوزي چنين؟
از فروغ عارضت روز هلالي روشنست
وه! که دارد آفتاب عالم افروزي چنين؟