شماره ٣٢٤: آخر، اي آرام جان، سوي دل افگاري ببين

آخر، اي آرام جان، سوي دل افگاري ببين
از جفاکاري حذر کن، در وفاداري ببين
تا بکي فارغ نشيني؟ لحظه اي بيرون خرام
بر سر آن کوي هر سو عاشق زاري ببين
يک دو روزي جلوه کن در شهر و از سوداي خويش
هر طرف ديوانه اي ديگر ببازاري ببين
سوي من بين و بدشنامي مشرف کن مرا
گر بدين تشريف لايق نيستم، باري ببين
چند بيني لاله و سرو سهي، اي باغبان
در سهي قدي نظر کن، لاله رخساري ببين
اي که مي خواهي نشانم، بر سر کويش بيا
استخوان فرسوده اي، در پاي ديواري ببين
ديدن و پرسيدنش ما را محالست، اي رقيب
هم تو بسياري بپرس از ما و بسياري ببين
زاهدا، در خرقه پشمين مسلمانم مخواه
در ته هر مو ازين پشمينه زناري ببين
چند بيماري کشد مسکين هلالي در غمت؟
اي طبيب دردمندان، سوي بيماري ببين