شماره ٣٢٢: مردم از درد و نگفتي: دردمند ماست اين

مردم از درد و نگفتي: دردمند ماست اين
دردمندان را نمي پرسي، چه استغناست اين؟
سايه بالاي آن سرو از سر من کم مباد!
زانکه بر من رحمتي از عالم بالاست اين
خواستم کان سرو روزي در کنار آيد، ولي
با کجي هاي فلک هرگز نيايد راست اين
جاي دل در سينه بود و جاي تيرت در دلم
آن ز جا رفتست؟ اما هم چنان برجاست اين
اشک گلگون مرا بر چهره هر کس ديد گفت:
کز غم گل چهره اي آشفته و شيداست اين
گفتمش: فرداست با من وعده وصل تو، گفت:
دل بفرداي قيامت نه، که آن فرداست اين
بر سر کويش، هلالي، درد عشق خويش را
بيش ازين پنهان مکن، کز چهره ات پيداست اين