شماره ٣١٩: بهر خون ريز دلم، ترک کمان ابروي من

بهر خون ريز دلم، ترک کمان ابروي من
راست چون تير آمد و بنشست در پهلوي من
شب دل گم گشته مي جستم بگرد کوي او
گفت: اي بيدل، چه ميجويي بگرد کوي من؟
پيش و پس تا چند در روي رقيبان بنگري؟
روي ايشان را مبين، شرمي بدار از روي من
از تو اين قيدي که من دارم، خلاصي مشکلست
کز خم زلف تو زنجيريست بر هر موي من
چشمت از مستي فتد هر گوشه اي، در حيرتم
زين که هرگز گوشه چشمت نيفتد سوي من
چين ابروي تو نتوانم کشيدن بيش ازين
کز کمانت عاجز آمد قوت بازوي من
با تو چون گويد هلالي: ظلم و بدخويي مکن
هر چه ميخواهي بکن، اي ظالم بدخوي من