شماره ٣١٥: فداي آن سگ کو باد جان ناتوان من

فداي آن سگ کو باد جان ناتوان من
که بعد از مرگ در کوي تو آرد استخوان من
چو داري عزم رفتن، با تو نتوان درد دل گفتن
که وقت رفتن جانست و ميگيرد زبان من
من از بي مهري آن ماه مردم، کي بود، يارب؟
که با من مهربان گردد مه نامهربان من؟
زبان يار شيرينست و کام من بصد تلخي
زهي لذت! اگر باشد زبانش در دهان من
گمان دارم که: با من اتفاقي هست آن مه را
چه باشد، آه! اگر روزي يقين گردد گمان من؟
تب هجران بنوبت ميستاند جان مشتاقان
گرين نوبت بجان من رسد، اي واي جان من!
هلالي، شعلهاي برق آهم رفت بر گردون
ملک را بر فلک دل سوخت از آه و فغان من