شماره ٣١٠: پشت و پناه من بود، ديوار دلبر من

پشت و پناه من بود، ديوار دلبر من
از گريه بر سر افتاد، اي خاک بر سر من!
ليلي کجا و حسنت؟ مجنون کجا و عشقم؟
نه آن مقابل تو، نه اين برابر من
من مانده دست بر سر از ناله دل خويش
دل مانده پاي در گل از ديده تر من
خوابم چگونه آيد؟ کز چشم و دل همه شب
باشد در آب و آتش بالين و بستر من
تاب جفا ندارم، اي واي! اگر ازين پس
ترک ستم نگيرد، ترک ستمگر من
اي باد، اگر ببيني خوبان سرو قد را
عرض نياز من کن با ناز پرور من
جز کنج غم، هلالي، جاي دگر ندارم
من پادشاه عشقم، اينست کشور من
دل خون شد از اميد و نشد يار يار من
اي واي! بر من و دل اميدوار من
اي سيل اشک، خاک وجودم بباد ده
تا بر دل کسي ننشيند غبار من
از جور روزگار چه گويم؟ که در فراق
هم روز من سيه شد و هم روزگار من
زين پيش صبر بود دلم را، قرار نيز
يارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
نزديک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمي بکن، و گر نه خرابست کار من
گفتي: برو، هلالي و صبر اختيار کن
وه! چون کنم؟ که نيست بدست اختيار من