شماره ٣٠٦: نظاره کن در آينه خود را، حبيب من

نظاره کن در آينه خود را، حبيب من
اما بشرط آنکه نگردي رقيب من
من از وطن جدا و دل من ز من جدا
آگاه نيست يار ز حال غريب من
زين سان که درد عشق توام ساخت ناتوان
مشکل زيم، اگر تو نباشي طبيب من
تا کي خورم غم و پي تسکين درد خويش
گويم بخود که: در ازل اين شد نصيب من؟
آزرده شد هلالي و آن گل نگفت هيچ:
تا کي جفاي خار کشد عندليب من؟