شماره ٣٠٥: برخيز و بسر وقت اسيران گذري کن

برخيز و بسر وقت اسيران گذري کن
چشمي بگشا، سوي غريبان نظري کن
اي گريه، بيا، در غم هجرش مددي کن
وي ناله، برو، در دل سختش اثري کن
چون آينه هر لحظه بهر کس منما روي
زنهار! که از آه دل ما حذري کن
خون شد جگر خلق، بدلها مزن آتش
انديشه ز دود دل خونين جگري کن
از بهر گرفتاري ما زلف ميآراي
ما بسته داميم، تو فکر دگري کن
اي خواجه، مشو ساکن بت خانه صورت
بيرون رو و در عالم معني سفري کن
من بي خبرم، گر خبرم نيست، هلالي
از بي خبريهاي من او را خبري کن