شماره ٣٠٤: از رشک سوختم، برقيبان سخن مکن

از رشک سوختم، برقيبان سخن مکن
گر مي کني، براي خدا، پيش من مکن
در آرزوي يک سخنم جان بلب رسيد
جانا، ترا که گفت که: با ما سخن مکن؟
هر جا که شمع جمع شدي سوختم ز رشک
بهر خدا، که روي بهر انجمن مکن
عاشق منم، حکايت فرهاد تا بکي؟
جان کندنم ببين، سخن کوهکن مکن
تا چند بهر قتل من آزرده مي شوي؟
سهلست بر من، اين همه، بر خويشتن مکن
اي کز ديار عقل فتادي بملک عشق،
حال غريب ما نگر، اين جا وطن مکن
گفت از لبت هلالي و قدر شکر شکست
نامش بغير طوطي شکر شکن مکن