شماره ٢٩٨: جان بحسرت نتوان بي رخ جانان دادن

جان بحسرت نتوان بي رخ جانان دادن
خواهمش ديدن و حيران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض يک سر موي تو کمست
دل و جان خود چه متاعيست که نتوان دادن؟
جرعه اي بخش از آن لب، که ثوابيست عظيم
تشنه را آب ز سر چشمه حيوان دادن
خال اگر نيست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بموري نتوان ملک سليمان دادن
تا کي افسانه خود پيش خيالت گويم؟
درد سر اين همه خوش نيست بمهمان دادن
بي تو هجران بسرم گر اجل آرد روزي
مي توان جام خود از شوق بهجران دادن
گر چنين موج زند اشک هلالي هر دم
خانمان را همه خواهيم بتوفان دادن