شماره ٢٩٢: من گرفتار و تو در بند رضاي دگران

من گرفتار و تو در بند رضاي دگران
من ز درد تو هلاک و تو دواي دگران
گنج حسن دگران را چه کنم بي رخ تو؟
من براي تو خرابم، تو براي دگران
خلوت وصل تو جاي دگرانست، دريغ!
کاش بودم من دل خسته بجاي دگران
پيش ازين بود هواي دگران در سر من
خاک کويت ز سرم برد هواي دگران
پا ز سر کردم و سوي تو هنوزم ره نيست
وه! که آرد سر من رشک بپاي دگران
گفتي: امروز بلاي دگران خواهم شد
روزي من شود، اي کاش! بلاي دگران
دل غمگين هلالي بجفاي تو خوشست
اي جفاهاي تو خوشتر ز وفاي دگران