شماره ٢٧٩: بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم

بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبري کن و زين سال مرو هر دم بکوي او
کزين بي طاقتي آخر تو رسوا مي شوي، من هم
ازين غيرت که: ناگه سايه او بر زمين افتد
نمي خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم ديوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گريبانم ز دست عاشقي چاکست و دامن هم
چه گويم درد خود با کوهکن و دردي که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه ياراي شنيدن هم
شکستي در دلم خاري و مي گويي: برون آرم
بدين تقريب مي خواهي که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالي پيش پيکانت سپر بادا
که ابرويت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم