شماره ٢٧٧: نقد جان را در بهاي زلف جانان مي دهم

نقد جان را در بهاي زلف جانان مي دهم
عاشقم و ز بهر سوداي چنين جان مي دهم
اي که از حال من آشفته مي پرسي، مپرس
کز پريشاني خبرهاي پريشان مي دهم
پيش آن لب زار مي ميرم، زهي حسرت! که من
تشنه لب جان بر کنار آب حيران مي دهم
اين چنين کز چشم من هر گوشه مي بارد سرشک
عاقبت از گريه مردم را بتوفان مي دهم
دور ازو، هجران، اگر قصد هلاک من کند
عمر خود مي بخشم و جان را بهجران مي دهم
هر که روزي دل بخوبان داد، آخر جان دهد
واي جان من! که آخر دل بايشان مي دهم
در غم هجران، هلالي، از فغان منعم مکن
زانکه من تسکين درد خود بافغان مي دهم