شماره ٢٧٤: من سگ يارم و آن نيست که بيگانه شوم

من سگ يارم و آن نيست که بيگانه شوم
ليک مي ترسم از آن روز که ديوانه شوم
اي فلک، شمع شب افروز مرا سوي من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
من همان روز که افسون تو ديدم گفتم
که: ببيداري شبهاي غم افسانه شوم
از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازين خاک نشين در مي خانه شوم
در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهواي لب ميگون تو پيمانه شوم
نرگس مست ترا خواب صبوح اين همه چيست؟
خيز، تا کشته آن نرگس مستانه شوم
بي مه خويش، هلالي، چه کنم عالم را؟
گنج چون نيست، چرا ساکن ويرانه شوم؟