شماره ٢٧٢: عيد شد، بخرام، تا مدهوش و حيرانت شوم

عيد شد، بخرام، تا مدهوش و حيرانت شوم
خنجر عاشق کشي برکش، که قربانت شوم
قتل عاشق را مناسب نيست شمشير اجل
سوي من بين تا هلاک تير مژگانت شوم
شد تن خاکي غبار و بر سر راهت نشست
عزم جولان کن! که خيزم، خاک ميدانت شوم
جلوه اي بنما و جولان ده سمند ناز را
تا خراب جلوه و مدهوش جولانت شوم
مدتي شد سرفراز بزم وصلت بوده ام
بعد ازين مگذار تا پامال هجرانت شوم
گوشه چشمي، که دل را جمع سازم اندکي
تا بکي آشفته زلف پريشانت شوم؟
چون هلالي سنگ طفلان مي خورم در کوي تو
من سگ کويم، چه حد آنکه مهمانت شوم؟