شماره ٢٦٥: يار بي رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟

يار بي رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟
من چنين، يار چنان، آه! ندانم چه کنم؟
ميروم، گريه کنان، نعره زنان، سينه کنان
مست و ديوانه و رسواي جهانم، چه کنم؟
بي تو امروز بصد حسرت و غم زيسته ام
آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟
بي تحمل نتوان چاره عشق تو، ولي
من بيچاره تحمل نتوانم چه کنم؟
چند گويي که: هلالي، دگر از درد منال
من ازين درد بفرياد و فغانم چه کنم؟