شماره ٢٦٠: گر جفايي رفت، از جانان جدايي چون کنم؟

گر جفايي رفت، از جانان جدايي چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بي وفايي چون کنم؟
بعد عمري آشنا گشتي بصد خون جگر
باز اگر بيگانه گردي، آشنايي چون کنم؟
رفتي و در محنت جان کندنم انداختي
گر بيايي زنده مانم، ور نيايي چون کنم؟
زاهدا، از نقل و مي بيهوده منعم ميکني
من که رندي کرده باشم، پارسايي چون کنم؟
گفته اي: تا کي هلالي زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم بچنگ بي نوايي چون کنم؟