شماره ٢٥٧: دل را ز چاک سينه توانم برون کنم

دل را ز چاک سينه توانم برون کنم
غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
خواهم ز دل برون کنم اين درد را ولي
در جان درون شود اگر از دل برون کنم
هر محنت از تو موجب چندين محبتست
محنت زياده کن، که محبت فزون کنم
دل جانب تو آمد و خون کردمش ز رشک
از من عجب مدار که از رشک خون کنم
از رشک خون غير، که بر دامنت رسد
هر دم ز گريه دامن خود لاله گون کنم
کارم، شبي که بي تو بديوانگي کشد
افسانه تو گويم و خود را فسون کنم
ديوانه شد هلالي و زنجيرش آرزوست
گيسوي او کجاست؟ که رفع جنون کنم