شماره ٢٤٩: يار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!

يار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!
گفت: قطعا هم مبين سوي دگر، گفتم: بچشم!
گفت: يار از غير ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهي دزديده در ما مي نگر، گفتم: بچشم!
گفت: با ما دوستي مي کن بدل، گفتم: بجان!
گفت: راه عشق ما مي رو بسر، گفتم: بچشم!
گفت: با چشمت بگو تا: در ميان مردمان
سوي ما هردم نيندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر با ما سخن داري، بچشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهي غبار فتنه بنشيند ز راه
برفشان آبي بخاک رهگذر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهد دلت زين لعل ميگون خنده اي
گريها مي کن بصد خون جگر، گفتم: بچشم!
گفت: جاي من کجا لايق بود؟ گفتم: بدل
گفت: ميخواهم جزين جاي دگر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر گردي شبي از روي چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره مي شمر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالي، چشم گريانت غبار
کحل بينايي بکش زين خاک در، گفتم: بچشم!