شماره ٢٤٣: پس از عمري، که خود را بر سر کوي تو اندازم

پس از عمري، که خود را بر سر کوي تو اندازم
ز بيم غير، نتوانم نظر سوي تو اندازم
پس از چندي که ناگه دولت وصل اتفاق افتد
چه باشد گر توانم ديده بر روي تو اندازم؟
نبينم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز
اگر روزي نظر بر طاق ابروي تو اندازم
تو مي آيي و من از شوق مي خواهم که: هر ساعت
سر خود را بپاي سرو دلجوي تو اندازم
رقيب سنگدل زين سان که جا کرده بپهلويت
من بيدل چسان خود را بپهلوي تو اندازم؟
دلي کز دست من شد، آه! اگر روزي بدست آيد
کبابي سازم و پيش سگ کوي تو اندازم
هلالي را دل ديوانه در قيد جنون اولي
اجازت ده که: بازش در خم موي تو اندازم