شماره ٢٤٢: بخاک من گذري کن، چو در وفاي تو ميرم

بخاک من گذري کن، چو در وفاي تو ميرم
که زنده گردم و بار دگر براي تو ميرم
نهادم از سر خود يک بيک هوي و هوس را
همين بود هوس من که: در هواي تو ميرم
دل از جفاي تو خون شد، روا مدار که عمري
دم از وفا زنم و آخر از جفاي تو ميرم
تويي که: جان جهاني فزايد از لب لعلت
منم که هر نفس از لعل جانفزاي تو ميرم
بحال مرگم و سوي تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمي نه، که زير پاي تو ميرم
رو، اي رقيب، ز کويش، که ترک جان نتواني
تو جاي خويش بمن ده، که من بجاي تو ميرم
مرا بخواري ازين در مران بسان هلالي
گذار، تا چو سگان بر در سراي تو ميرم