شماره ٢٤١: خواهم که: بزير قدمت زار بميرم

خواهم که: بزير قدمت زار بميرم
هر چند کني زنده، دگر بار بميرم
دانم که: چرا خون مرا زود نريزي
خواهي که بجان کندن بسيار بميرم
من طاقت ناديدن روي تو ندارم
مپسند که در حسرت ديدار بميرم
خورشيد حياتم بلب بام رسيدست
آن به که در آن سايه ديوار بميرم
گفتي که: ز رشک تو هلا کند رقيبان
من نيز برآنم که ازين عار بميرم
چون يار بسر وقت من افتاد، هلالي
وقتست اگر در قدم يار بميرم