شماره ٢٣٨: يار آمد و من طاقت ديدار ندارم

يار آمد و من طاقت ديدار ندارم
از خود گله اي دارم و از يار ندارم
شادم که: غم يار ز خود بي خبرم کرد
باري، خبر از طعنه اغيار ندارم
گفتم: چو بيايي، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسيار
من خود گله اندک و بسيار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندي و بدنامي خود عار ندارم
بي قيدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسي کار ندارم
حال من دل خسته خرابست، هلالي
آزرده دلي دارم و غم خوار ندارم