شماره ٢٣٦: دو روز شد که ز درد فراق بيمارم

دو روز شد که ز درد فراق بيمارم
ازين دو روزه حياتي که هست بيزارم
چو لاله سينه من چاک شد، بيا و ببين
که از تو بر دل پر خون چه داغها دارم؟
مرا ز گريه مکن منع، ساعتي بگذار
که زار زار بگريم، که عاشق زارم
رسيد جان بلب و نيست غير ازين هوسم
که آيم و بسگان در تو بسپارم
خلاصي من از آن قيد زلف ممکن نيست
که در کمند بلاي سيه گرفتارم
بجلوه گاه بتان مي روم، سرشک فشان
بباغ سنگدلان تخم مهر مي کارم
هلالي، از غم يارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود يک نفس شب تارم؟