شماره ٢٣٥: کاشکي! خاک حريم حرمت مي بودم

کاشکي! خاک حريم حرمت مي بودم
مي خراميدي و من در قدمت مي بودم
بي غم عشق تو صد حيف ز عمري که گذشت!
پيش ازين، کاش! گرفتار غمت مي بودم
گر بپرسيدن من لطف نمي فرمودي
هم چنان کشته تيغ دو دمت مي بودم
گر بسر رشته مقصود رسيدي دستم
دست در سلسله خم بخمت مي بودم
گر مرا حشمت کونين ميسر مي شد
هم چنان بنده خيل و حشمت مي بودم
چون مريضي، که دلش مايل صحت باشد
عمرها طالب درد و المت مي بودم
هر چه خواهي بکن، اي دوست، که من از دل و جان
آرزومند جفا و ستمت مي بودم
تا تو يک ره بکرم سوي هلالي گذري
سالها چشم براه کرمت مي بودم