شماره ٢٣٣: عيدست، برون آي، که حيران تو گردم

عيدست، برون آي، که حيران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم
خاکم برهت، جلوه کنان، رخش برانگيز
تا خيزم و گرد سر ميدان تو گردم
جمعيت آسوده دلان از دل جمعست
جمعيت من آن که، پريشان تو گردم
زين گونه که از شادي وصلت خبري نيست
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم
من عاجزم از خدمت مهمان خيالت
اين خود چه خيالست که مهمان تو گردم؟
تا يافتم از شادي وصل تو حياتي
ترسم که: هلاک از غم هجران تو گردم
بر خاک درت من که و تشريف غلامي؟
اي کاش! توانم سگ دربان تو گردم
گفتي که: بجان بنده ما باش، هلالي
تا جان بودم بنده فرمان تو گردم