شماره ٢٣٠: براهت بينم و از بيخودي بر رهگذر غلتم

براهت بينم و از بيخودي بر رهگذر غلتم
بهر جا پا نهي، از شوق پا بوست بسر غلتم
بهر پهلو، که مي افتم، بپهلوي سگت شبها
نميخواهم کز آن پهلو بپهلوي دگر غلتم
بدان در وقت بسمل از تو ميخواهم چنان زخمي
که عمري نيم بسمل باشم و بر خاک در غلتم
باميدي که روزي بر سرم آيد سگ کويت
در آن کو هر شبي تا روز در خون جگر غلتم
چنان زار و ضعيفم در هواي سرو بالايي
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
نميخواهم که از بزم وصال او روم بيرون
کرم کن، ساقيا، جامي که آنجا بي خبر غلتم
هلالي، چون مرا در کوي آن مه ناتوان بيني
بگير از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم